صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

صدرامامانی

درد دل مامانی با پسرش

سلام عزیز دل مامانی میدونی چند وقتیه که خیلی دلم گرفته ، الهی قربونت بشم عزیزم شاید بعداً که خودت این وبلاگو ازم بگیری و مطالبشو بخونی این موارد غمگینو حذف کنی ، نمیدونم ، نمیدونم... صدراجونی دیشب با خودم فکر می کردم ای کاش آدما میتونستند زمانو به عقب بگردونند و همه ناراحتی ها و مشکلات و بیماریها شو پاک کنند و دوباره بیان جلو... ای کاش میشد با خودم فکر می کردم سال پیش این موقع ها چقدر همه چیز بهتر بود ، همه توی خانواده روحیه های خوبی داشتند به خصوص خاله بتول ... آخه میدونی مامانی از وقتی که عموحسن (شوهر خاله) یک دفعه و بدون هیچ زمینه قبلی مریض شد انکار به همه اعضای  خانواده یه شوک بزرگ وارد شد ، همه یه جورایی سردر گم هستند شاید به...
1 مرداد 1390

تقدیم به حمیدم

  چهار سال از زندگی مشترکمون میگذره و من هر روز بیشتر از دیروز دوست دارمو بیشتر به تکیه گاه بودنت ایمان پیدا می کنم بر من مباد بی توماندن بی توبودن بی تو خفتن بی تو رفتن سالگرد پیوند مقدسمون مبارک عزیزم ...
22 تير 1390

سالگرد ازدواج بابایی و مامانی

سلام صدراجونی دیروز یک روز خاص بودش ، یعنی یه روز خاص برای باباحمید گلی و مامانی میدونی چهار سال پیش توی همچین روزایی من و بابا حمید گلی رفتیم زیر یک سقف... به مناسبت همین روز بابا حمید گلی هم مارو کلی شرمنده کرده بود وقتی از خونه عزیز و باباحاجی اومدیم دیدم که ٥ شاخه گل مریم به همراه یک هدیه قشنگ (یه ادکلن با رایحه خنک که من عاشقشم)‌ گذاشته بود روی میز خیلی خوشحال شدم از کاری که انجام داده بود خیلی خیلی خیلی...   راستی مامانی یادت نره شما هم از این کارا برای عروس گلم بکنی ها ...... ...
22 تير 1390

صدرا در پنجشنبه و جمعه

سلام عزيزم قربون صورتت قشنگت بشم الهي ،‌پنجشنبه و جمعه اي كه گذشت خونه آقاجون (بابايي بابا حميد گلي)‌بوديم و تو حسابي با عمو حون و عمه جون بازي كردي هي از سر و كول عمو بالا ميرفتي و شيطوني ميكردي آخر سر عمو گفت : دُكي جون نكن ديگه !!! كه تو همين كلمه "دُكي جون" رو ياد گرفتي و مي گفتي خيلي هم بامزه تكرار مي كردي و با عمه و عمو آقاجون بازي ميكردي ميدوني ماماني شدي عين طوطي هر چي بگيم سريع ميگي . وقتي عصباني ميشي و مي مي ميخواي اينقدر بامزه ميگي " مامان جان "‌آدم دل غشه ميگره   الهي قربونت بشم ، خيلي دوست دارم بيشتر از هر روز ...
11 تير 1390

عزیزم

الهی که مامان قربون صورت مثل ماهت بشه دیروز یاد گرفتی بگی "عزیزم" وای خیلی بامزه میگفتی ، منو بابا حمیدم از ذوق مون هی این کلمه رو برات تکرار می کردیم تا جایی که خودت که داشتی بازی می کردی هی میگفتی "عزیزم " "‌عزیزم" مامان به قربونت عزیزم ...
4 تير 1390

هوا خیلی گرمه مامانی

سلام عزیز دل مامان ، خوبی قربونت برم ؟؟؟!!! هر روز که میگذره شیطونیات بیشتر میشه ، حتی توی راه رفتنت هم شیطونی میکنی و روی نوک انگشتات راه میری !!!! مامانی اگه بدونی امروز چقدر گرمه ، از وقتی که پام رسیده توی شرکت دارم همینطور خودمو باد میزنم دیگه مچه دستم درد گرفت از بس که خودمو باد زدم... راستی روز پنجشنبه باهم دیگه اومدیم سر کار کلی پیش همکارا شیطونی کردی ، خانم عاقل مثل همیشه شرمنده کرده بود و برات یه اسباب بازی هدیه داد.جالب این بود که وقتی رسیدیم خونه خوابیدی !!!! وقتی عزیز زنگ زد حالت و به پرسه گفتم :"پسرم از سرکار اومده ، خوب چون یک مرد هستش وقتی از سرکار میاد خسته است و باید بخوابه" عزیز کلی ذوق کرد و قربون صدقت رفت و خندید. ...
4 تير 1390

پدر عزیزم روزت مبارک

  بابایی جونم الهی قربون اون چشمای خسته و دستای پینه بسته ات بشم روزت مبارک باشه و سایت بر سرما جاویدان انشاء الله باباجونم به خاطر همه خوبیهات ممنونم دستای خسته ات رو بوسه میزنم ...
26 خرداد 1390

بابا حمید گلی روزت مبارک

بابا حمید گلی خیلی دوست دارم ، روزت مبارک باشه ، امیدوارم همیشه سایه شما رو سر منو مامانی باشه الهی که همیشه شاد باشی ،‌سلامت باشی حمید جان ، باورت گر بشود ، گر نشود حرفی نیست ،‌اما نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست روزت مبارک عزیزم   ...
26 خرداد 1390

باباهای مهربون روزتون مبارک

خدای خوب همه باباهای عزیز و برای خانوادهاشون نگه دار خدای مهربون هیچ بابای مهربونی توی بستر بیماری نداز خدای مهربون این سکان دارای کشتی زندگی رو از ناملایمات و طوفانای زندگی مصون بدار   آهای باباهای مهربون نی نی کوچولو ها روزتون مبارک همیشه شاد باشید و سرحال و سلامت ...
26 خرداد 1390

پسر ناز مامان دوست دارم

سلام عزیز مامانی شب آرزوها بود که دایی جون مامان رفت پیش خدا ، بنده خدا دیگه از بیماریش خسته شده بود ،‌خیلی داشت اذیت می شد ، حتماً صلاح خدا همین بوده ، راضیم به رضای خدا.   برای مراسم صبح روز جمعه حرکت کردیم به سمت سرزمین مادری ،‌ وسایلتو جمع و جور کردم که همونجا چند روزی بمونیم ،‌اما وقتی رسیدیم اونجا و دیدیم هوا خیلی گرمه از ترس اینکه صدرامامانی خدای نکرده مریض بشه قرار شد که برگردیم. آخه مامان جون دوباره بردمت دکتر و به خاطر سرفه هایی که داری برات اسپری و شربت ضد حساسیت داده ، خیلی نگرانتم ،‌ با خودم فکر می کنم نکنه که من مامان خوبی نیستم و تو مریض شدی  ، دیشب با خودم فکر کردم که باید بیشتر از همیشه ...
24 خرداد 1390