صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

صدرامامانی

بازهم ببخشيد كه دير شد

سلام عزیز مامان میدونم از دستم ناراحتی که دیر به دیر می نویسم اما بازم میخوام از همون بهونه های همیشگیه امروزی اعم از گرفتاری و سر شلوغی و... اینها بیارم. میدونی مامان جون همین الان هم که خواستم بنویسم ،باز یه عالمه سفارش گزارش های بی سرو ته گرفتم که باید یکی یکی تحویلش بدم دیگه چه میشه کرد ، هر کاری انجام میدیم که بزارن یه روز آروم باشیم نمیشه این از شرکت توی خونه هم که از وقتی وارد میشی باید بشور بساب داشته باشی بدون اینکه کمترین ....... بگذریم مامانی راستی هفته پیش رفتیم مطب دکتر موحدی برای نشون دادن جواب آزمایش آلرژیت ، نمیدونم چرا وقتی میریم اونجا اینقدر شیطونی میکنی خلاصه چون خیلی شیطونی کردی باهم دیگه رفتیم پایین و ...
1 خرداد 1390

دلتنگی مامان

سلام عزیز مامانی چند وقتیه که نتونستم برات بنویسم عزیزم ،‌ میدونی آخه توی شرکت ما الان موقع بستن حسابهاست و ما باید هی گزارش بدیم هی گزارش بدیم خوب منم اعصابم داغون میشه دیگه مامانی بگذریم از این حرفهای روزمره ....... پسر گلم ،‌ همیشه از بابت اینکه مجبورم بیشتر از نصف روز رو ازت دور باشم عذاب وجدان دارم ، اما نمیدونم چرا جدیداً این حس خیلی قویتر شده و تبدیل به یه نگرانی دائمی شده ،‌ وقتی میبینمت یه حس خاصی دارم ، مثلاً‌همین دیشب هی فکرای بد ومنفی اومده بود سراغم  با خودم میگفتم اگه ......... ولش کن مامانی وقتی این فکرا توی سرم اومد ناخودآگاه اشکم سرازیر شد ،‌که یه دفعه یه جوری نگام کردی که زدم زیر خنده &nb...
20 ارديبهشت 1390

لغت نامه صدرایی

دَف : رفت دَنبَ : شنبه ( وقتی با علی آقا شوهر آبجی طاهره توپ بازی میکنه علی آقا توپو پرت میکنه میگه شنبه یکشنبه اما چون صدرا نمیتونه بگه شنبه میگه دَنبَ) پوف : غذا دادا : داداش ( محمد حسن پسر آبجی طاهره) تا تا : تاب عَمَ : خاله   ...
3 ارديبهشت 1390

صدرا و بابا حمید

سلام عزیز دلم امروز صبح که می اومدم شرکت توی راه نمیدونم چرا همش دلم برات تنگ میشد  مامان به قربونت بره الهی دیشب خیلی بامزه شده بودی هی شیطونی می کردی هی جاکفشی رو میریختی بیرون یکدفعه کفشتو برداشتیو نمی دونم چرا کف کفشتو لیس زدی و بابا حمید که اینقدر دیر عصبانی میشه رو عصبانی کردی و اون داد زد    تو هم که توقع نداشتی یکدفعه ناراحت شدی و با عصبانیت دویدی به سمت مبل و خواستی گریه کنی ولی نتونستی از مبل بالا بری دوباره از پشت مبلا رفتی و گیر کردی بین مبلا خیلی بامزه شده بودی بعدش بابا حمید اومد نجاتت داد و کلی هم بوست کرد و ازت عذر خواهی کرد صدرا جونم الهی که همیشه شاد وسالم و سر حال باشی      ...
3 ارديبهشت 1390

مامانی دلش گرفته

  ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست ترو تازه موندن گل، مال اشک شبنماس ماه من غصه نخور زندگی خوب داره و زشت خدارو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت ماه من غصه نخور پنجره مون بازه هنوز باغچه مون غرق گلای عاشق نازه هنوز ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمی شه اونیکه غصه نداشته باشه آدم نمی شه ماه من غصه نخور حافظ واست وا می کنم شعراشو می خونم و تورو مداوا می کنم ماه من غصه نخور دنیارو بسپار به خدا هردومون دعا کنیم توهم جدا منم جدا   ...
31 فروردين 1390

صدرای عزیز

سلام عزیزم روز شنبه قرار بود که باهم بریم کلاس اما زنگ زدن و کلاس و کنسل کردن  چون اینطوری شد من تصمیم گرفتم که برات رنگ انگشتی و پاستل و دفتر بخرم تا خودت نقاشی بکشی و کلی بهت خوش بگذره الهی قربونت بشم وقتی اومدم خونه و تو پاستل ها رو دیدی دیگه "می می " رو یادت رفت و نشستی سر دفتر و مداد مامان جون اما امان از همون شنبه شب که دیگه نمیشد ساکتت کرد همینطوری شد که دیگه مامان حسابی عصبانی شد سریع از خونه باباحاجی اینا رفتیم خونه و همرو ناراحت کردیم مامان جون ببخشید باید یه کمی بیشتر به خودم تسلط داشته باشم مامانی دیروز شرکت نیومد و باهم رفتیم دکتر برخوردار گفتم که برای حساسیت و گریه هات شاید چاره ای داشته باشه که ما رو معرفی ...
29 فروردين 1390