صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

صدرامامانی

صدرای منطقی من

سلام عشق مامانی قربون اون صورت ماهت بشم داری حسابی بزرگ میشی ، برای خودت آقایی شدی دیگه ، صبح ها که میری خونه ماماطاطا اینا دیگه گریه نمی کنی ، مثل یه آدم منطقی میری بغل مامان طاطا قربونت برم عزیزم ، این چند روز که ملیکا خونه عزیز بوده به شما حسابی خوش گذشته و  بازی کردی به این نتیجه رسیدم که صدرا گل مامانی با دخترا بهتر کنار میاد و بازی میکنه ولی با پسرها که هست میخواد یکم رئیس باشه الهی که قربونت برم ، دیشب که بابا حمیدی از سرکار اومد خونه عزیز و باباحاجی ، ملیکا بهش پیشنهاد داد تا با play station طاها ، بازی کنند اما شما که از این پیشنهاد اصلاً خوشت نیومده بود ، گریه کردی گفتی نه بابام از سرکار اومده وخسته است خیلی این حرفت ...
10 مرداد 1391

خدا جون دلم خیلی گرفته ، حکمتت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدای مهر بون همه کوچولوها سلام این روزا ، یه روزای خاصیه ، توی خودمون بیشتر  حس تون میکنیم ، حتی صدرا هم بیشتر میخواد نماز بخونه یا دعا کنه ... دیشب به صدرا گفتم : مامانی برای مریضا دعا کردی ، گفت : آره و جلوی دهنمو گرفت ، شاید میخواست بگه مامان اینقد اینو بهم نگو... خدا جون نکنه که بخوای جلوی دهنمو بگیری تا دیگه صدامو نشنوی از حرفای تکراری خسته شدی؟ ، استغفرالله ، خدا جون با دهان بسته هم صدات میزنم ، پس کجایییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که هیچی،  یعنی این همه آدمی که من می شناسم ، حتی یه نفر شون هم قابل نیست تا حرفشو گوش بدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا به من قدرت و شهامتی بده تا تغییر دهم آنچه را که...
8 مرداد 1391

مامانای مهربون فرشته های کوچولو ، التماس دعا...

خدا جون خیلی خوشحالم که یه بار دیگه مارو به مهمونی دعوت کری ، ما آدما اگه چند بار یه نفر و مهمون کنیم و اون مهمونی رو پس نده کلی بهمون بر میخوره و ناراحت میشیم اما خداجون تو بدون هیچ چشم داشتی ما رو مهمون می کنی ... خداجون حدود دوساله که خواسته های منو خانوادم عوض شده خودت خوب میدونی که ازت جی میخوایم ، شاید دوست داری که هی صدات بزنیم ، همه خانواده چه در خفا چه آشکار صدات زدن ، خداجون برای تو که کاری نداره میدونم ، شاید از خدا خدا کردن ما خوشت میاد؟؟؟ خدا جون توی مردادماه که همیشه هوا گرم و غیر قابل تحمل هستش ، برای ما هوا رو خنک و قابل تحمل کردی ، پس یعنی غیر ممکن وجود داره ، چون تو وجود داری ، یعنی هر کاری که بخوای انجام میدی ... مام...
7 مرداد 1391

سفرنامه مشهد

سلام عزیز مامان صدرا جونی ببخش که نشد سفر نامه مشهد رو از اون روز تاحالا بنویسم ، فهیمه جان مامان صدرا گلی در مشهد شرمنده که نشد تماسی بگیرم تا همدیگرو ببینیم    اواخر خرداد و اوایل تیرماه رفتیم مشهد به همراه باباحاجی و عزیز ، مامان طاطا و عمو علی ، فافا و داداش، بابا حمید و مامان منیره و صدرا گلی ، با قطار رفتیم و برگشتیم ، خیلی فشرده بود ولی خوب بود صدرا جونی فکر می کرد فقط توی حرم مشهده ، خیلی با حال بود میخواستیم بریم حرم میگفت میریم مشهد...؟؟؟ عکسایی که توی حرم انداختیم رو تعدادیش رو میذارم عکسای کوهسنگی و... چون توی موبایل بابا حمید هستش ، قول میدم زودی بزارم... ...
28 تير 1391

صدرا مامان در رستوران بچه های شاد

به مناسبت اینکه 5 سال از زندگی مشترکمون گذشت و برای شاد کردن گل پسر مامانی با بابا حمیدی رفتیم رستوران بچه های شاد (شهرک غرب) جای همه نی نی وبلاگیهای مهربون خالی محیطش جالب بود ، مثل بقیه رستوران ها اما با خلاقیتی که به خرج داده بودن او نو به اسم بچه ها درست کردند. مثلاً توی این رستوران اصلاً سوسیس و کالباس سرو نمیشه و این خیلی خوبه ( مدت زیادی هستش که سوسیس و کالباس و کنار گذاشتم ، خیلی خوبه به خودم تبریک میگم هه هه هه ) گوشه ای از سالن مقداری لگو ، میز و صندلی کوچیک و مداد شمعی و... گذاشتن که بچه ها اونجا بازی کنند و یه خانم مهربون که اونجا مواظب بچه هاست و از مامانا میخواد که در اون محوطه کوچیک وارد نشن ، یه قسمت دیگه یه آقای عک...
28 تير 1391